نیکان دوست داشتنینیکان دوست داشتنی، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

فسقلی دوست داشتنی

پایان دو ماهگی

1394/8/19 8:49
نویسنده : مرضیه
174 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به کوچولوی دوست داشتنی من که الان دوماهه تو دل مامانشه الهی قربونش برم

بذار یه کم برگردیم به قبل، زمانیکه من فهمیدم باردارم

خب منو بابایی خیلی منتظر شما بودیم اما نزدیک دوران پریودیم بود که دلدردام شروع شد خیلی برام عجیب بود آخه خیلی زود بود دلم گاه گاهی تیر مکشید دوباره خوب میشد گفتم ای بابا نشد که نشد اما همین جور که روزا میگذشت دیدم انگار فقط درد و خبر دیگه ای نیست تا با بابایی بی بی چک خریدیمو رفتیم خونه اول دیدم یه خط پرنگ شد ناامید شدم که کم کم دیدم خط دوم داره ظاهر میشه یه خط کمرنگ که کم کم داشت پررنگ میشد قلبم داشت تند تند میزد انگار تو این دنیا نبودم نمیدونستم به چیزی که دارم میبینم باید اعتماد کنم یا نه، باورم نمیشد یعنی من دارم مادر میشم اصلا باورم نمیشد بعد چند دقیقه ای که تو شوک بودم اومدم پیش بابایی، داشت تلویزیون تماشا میکرد اومدم جلوش ایستادم نمیدونستم چی بهش بگم بی بی چکم دستم بود گفت چی شد اشک توی چشمام جمع شده بود فکر کرد منفی بوده گفتم داری بابا میشی یه لحظه از جاش پرید باورش نمیشد همش میگفت الکی میگی خودم ببینم تا دید منو بغل کرد منم اشک میریختم و میخندیدم اونم کم کم اشکاش اومد پایین گفت یعنی منو تو دیگه الان داریم بابا و مامان میشیم، خیلی شب قشنگی بود.

بعدش گفت بذار به خانواده ها بگیم گفتم نه اول آزمایش بدیم خیالمون راحت بشه فرداش بعد از کارم سریع اومد دنبالم رفتیم آزامشگاه گفت یه ساعت دیگه بیاین جوابمو بگیرین با اینکه یه جورایی مطمئن بودم اما استرسم داشتم نکنه بی بی چک خطا داشته باشه تو این یکساعت رفتیم تو پارک نشستیم و از آینده ی سه نفریمون صحبت کردیم بعد یکساعت گفتم خودت برو جوابمو بگیر و بیا وقتی اومد گل از گلش شکفته بود گفت بریم شیرینی بخریم بریم خونه ی مامانت منم که دیگه نمیتونستم جلوی خنده مو بگیریم رفتیم یه جعبه شیرینی خریدیم رفتیم خونه مامانم اوناهم خیلی خوشحال شدن مامانم منو گرفته بود بغلش و میبوسیدم چون خانواده بابایی ازمون خیلی دور بودن بهشون زنگ زدیم صدای مامان بابایی رو ضبط کردم که چقدر خوشحال شده بود کلی به بابایی سفارش کرد هوای منو داشته باشه بعدشم گفت من طاقت نمیارم الان تو واتساپ خانوادگی اعلام میکنم گفتم بذارید یکی دوماه دیگه گفت من نمیتونم و سریع اعلام کردو کم کم همه یا پیامکی تبریک گفتند یا تماس گرفتند. خواهر و برادرای خودمو بابایی هم زنگ زدند و تبریک گفتند.

 

پسندها (7)

نظرات (1)

مامان زهرا
7 آذر 94 10:40
سلام خانومی انشالله که نی نی گلت صحیح و سالمه و به موقع میاد بغلت ممنون که بهم سر زدین شما رو لینک کردم بارداری هامون تقریبا هم سن هستش دوس دارم این مدت رو با هم باشیم و به هم سربزنیم با افتخار لینکتون می کنم دوست داشتی منو لینک کن مرسی عزیزم، لینکتون کرد. امیدوارم شما هم بسلامتی این نه ماه را سپری کنید